کپری نشینان اطراف گنبد کاووس

توهرا-سالهاست که مردان، زنان و کودکان چند خانواده، در کپرهاهمسفره اند با اسب هایی که قرار است از فروش آنها روزی یکسالشان را بگیرند.به نام خرید و فروش اسب در این مکان ساکن شده اند؛ اسب های باری! اما چادرهایی نیز در کنار این بساط خرید و فروش بنا شده که به گفتۀ آنها محل زندگی خانوادۀ آنهاست
به گزارش توهرا،فعالان حقوق بشر ترکمن صحرا به نقل از قابوس نامه؛دو سه سالی می شود که برای فروش اسب هایشان به حوالی شهرک فرمانداری، دویست یا سیصد متر بعد از میدان بسیج گنبدکاووس به سمت میدان اسب سواری نقل مکان کرده اند و خودشان نام عشایر بر خود گذاشته اند اما نمی توان آنها را عشایر نامید چون نه جایی که از آن آمده اند یعنی روستایی از آزادشهر، تفاوت چندانی با گنبد دارد نه این مکان، که فاصله چندانی با مرکز شهر ندارد؛ جایی مناسب برای قشلاق است.

احمد رخشانی یکی از این فروشندگان اسب است او می گوید بیش از 10سال است که در اطراف گنبد به این کار مشغول است و حالا چند سالی است با خانواده به این مکان آمده اند.
لابه لای نی ها و زباله ها
البته ناگفته نماند از این جاده که گذر کنید شاید اگر دقت نکنید چیزی دیده نشود چرا که آنها چادرهای کوچک و حقیر خود را پشت نی های روئیده کنار جاده و دیوارهای بلوکی شکسته بنا کرده اند و در یک نگاه ساده توجه کسی را جلب نمی کند.

میثم کودک 7 سالۀ این خانواده است و کمی خجالتی ، میخواهم از او عکسی بگیرم ولی مدام پشت پدر پنهان می شود.پدرش می گوید این بچه زبان ندارد البته منظورش این است که هنگام حرف زدن لکنت زبان دارد و همین باعث شده به مدرسه نرود.
احمد از سختی زندگی در زمستان می گوید و اینکه” برای درس و مدرسه کتاب و دفتر لازم است و تامین هزینۀ آن مشکل “و این شرایط و لکنت زبان میثم، در کنار بی بضاعتی خانواده ،دلیلی بر محرومیت او از سواد شده است.
کسب و کار بی رونق و بدون نظارت
رفتارها خیلی عادی است و حتی وقتی می پرسم کسی با شما کاری ندارد؟ می گوید: اینجا محل استقرار ماست همه می دانند و محل کسبمان برای همه جا افتاده است ، هرکس اسب بخواهد سراغ ما می آید البته فروش زیادی نداریم و این باعث شده زندگی مناسبی نداشته باشیم.
سعی در برقراری ارتباط با “میثم” دارم ؛ او خیلی خجالتی است اما بالاخره حاضر می شود عکسی از او بگیرم عکسی که تمام سادگی زندگی ناخواستۀ او را در نگاه مظلومانه اش می توان دید. چند عکس دیگر از آنها می گیرم و خداحافظی می کنم.

خریدار خرمهره
کمی که جاده را بالاتر می روم چند چادر دیگر به چشم می خورد تنها چند کودک را از دور می بینم . برای دیدن صاحبان این چادرها به پشت نی های کنار جاده می روم.
کسی جز این سه کودک اینجا نیست بلافاصله به سمت من می آیند و با سوال جالبی از من استقبال می کنند!

” برای چی آمدی اینجا؟! خرمهره می خوای؟” این را کودکی که از همه بزرگتر است می گوید نامش را بعد از چند دقیقه ای که در کنارشان بودم فهمیدم ” کادِر” ! می گوید به معنی عاطفه است؛ البته باید در زبان محلی خودشان این معنا را بدهد.
پاسخ واضحی نمی دهم تا او به حرف هایش ادامه دهد، می گوید: هر مشکلی داشته باشی با خرمهره حل می شود! هر اندازه ای که می خواهی بگو برایت بیارم.

با اعتماد به نفس صحبت می کند؛ می پرسم مدرسه هم میری؟ جواب می دهد: کلاس 9 هستم.
این کودکان هم اینجا زندگی می کنند و خانه شان چیزی شبیه چادر قبلی است و خبری از بهداشت و تمیزی در اطراف آن نیست!
کمی آن طرف تر یک سگ و چند توله اش، جلوتر زباله هایی که روی زمین ریخته شده و یک چادر ، چادرکه نه شاید یک کپر کوچک که به عنوان توالت و دستشویی استفاده می شود! اسب ها هم پشت خانه کپری شکل، اسطبلی از جنس همین چادرها دارند.

دنیایی محصور در زباله ها و حیوانات
کودک یکی دوساله ای ای هم اینجا سرگردان بازی می کند ـ در همین فضایی که توصیفش کردم ـ و مدام به دنبال کادِر و کودکی دیگر که نامش عبدالرحیم است حرکت می کند.
وقتی می پرسم آیا پدر شما هم اسب می فروشد همزمان با جواب مثبت، من را به پشت چادرشان می برند تا اسب ها را نشانم دهند. ” مجید” همان کودک دوساله هم سعی دارد با انگشت مسیر را نشانم دهد به دنبالشان می روم و تا دوربین من را می بینند سریع ژست های مختلفی می گیرند تا از آنها هم عکس بگیرم
با خود می گویم دنیای آنها نیز باید حداقل، دنیای همان کودکانی باشدکه از رفاه نسبی برخوردارند ولی اینجا جایی برای تبلور آن نیست، اینجا دنیایشان محصور است در یک سکونتگاه غیر رسمی ، زباله هایی که از ابتدای این جاده شروع می شود و حیواناتی که با آنها همسفره اند.

 

Comments: 0

Your email address will not be published. Required fields are marked with *